راستش میخوام یه داستانی راجع به اسارت
و گرفتاری تعریف کنم که بهتر از داستان های
تکراری همیشگیه !!!
سالها پیش داوطلبان مدیریت در یک شرکت
معتبر انتخاب میکردن . با یک مدیر کار میکردم
یک بچه بد اخلاق و عبوس بزرگ و تنومند همه
کارکنان ازش می ترسیدن . یک روز به من گفت
چرا از ایران نمیری ؟! چون می دونم مردی
هستی که عاشق آزادی هستی ! من بهش گفتم
تو چی ؟! اون گفت آره من یه روز بازنشسته میشم
آزاد میشم !
اخیرا با خبر شدم که فوت کرده !
و اون کجا بود ؟!
همچنان توی زندان
همچنان در اسارت منفی نگری