شــــــــــــــــــــینیلی
شــــــــــــــــــــینیلی

شــــــــــــــــــــینیلی

اسارت !

راستش میخوام یه داستانی راجع به اسارت

و گرفتاری تعریف کنم که بهتر از داستان های

تکراری همیشگیه !!!

سالها پیش داوطلبان مدیریت در یک شرکت

معتبر انتخاب میکردن . با یک مدیر کار میکردم

یک بچه بد اخلاق و عبوس بزرگ و تنومند همه

کارکنان ازش می ترسیدن . یک روز به من گفت

چرا از ایران نمیری ؟! چون می دونم مردی

هستی که عاشق آزادی هستی ! من بهش گفتم

تو چی ؟! اون گفت آره من یه روز بازنشسته میشم

آزاد میشم !

اخیرا با خبر شدم که فوت کرده !

و اون کجا بود ؟!

همچنان توی زندان

همچنان در اسارت منفی نگری